سه شنبه 22 دی 1394
+0 به یه ن
به طغرل، به آژان، به جوان متشخصی نگاه کرد. کشور ترکیه قهوه خانه پر از دود سیگار شده بود. طغرل با اشارهای دست به مشتری آشنا نیمکت ته قهوه خانه را نشان داد ودست برلب گذاشت به علامت سکوت و هیچی نگفتن، هیچی نپرسیدن، معمار بقچه داشت و تیشه و کلنگ و بیلی و زنبه و کمچه؛ همه را باطناب به کول کشیده بود. پاورچین و سربه زیررفت ته قهوه خانه و در سکوت مطلق اسباب بنایی را گذاشت کنار پرده پر نقش ونگار پستوی قهوه خانه. نشست و به دیوار روبهرو زل زد. سرش را از روی کلاه مندرسی لبهدار خاراند. اژان خیالش راحت شد که شخصی بنا اختلالی دراختلاطمعطل مانده نمی کند. پک عمیقی به سیگار له شده لای انگشت زد. «فرمودین مکنونات درون، منظور این تابلوی نمایشی چیه جناب؟» طغرل در گوشی از شخصی بنا سفارش صبحانه گرفت. تور ترکیه جوان متشخص گره فکل را کمی شل کرد. اژان سیگار دیگری گیراند. در انگشت درازشده ی طغرل هم سیگار گذاشت. طغرلی با انبر، ذغالی از منقلی برداشت، هم سیگاراژان را روشن کرد، هم سیگار خودش را جوان متشخصی ظن برد همان موقع که سرهایشان نزدیک هم بود، کلمهای ردوبدل شد. طغرلی در سینی در سکوت محضی، سفارش صبحانه ی بنا را جور می کرد.
در سر جوان گذشت «از کجا شروع کنم؟» آژان روبهروی او ایستاده بود و به تأتی دودرا ازلای لبهای باریک تیره بیرون میداد و سرش را نرم نرم تکان میداد. این آژان هیچ شباهتی به هیچ آژان دیگری در هیچ جای دنیا نداشت. حتی شبیه به یک اژان درنمنم پاییزی سال هزار و سیصد و بیست تهران هم نبود. پیرمردی بود تکیده، قدبلند، سیه چرده. موهای کوتاه سفید زیر کلاه کهنه ی اژانی، چشمها کوچک و خاکستری و احتمالاهمیشه همین طور نمور لبها وقتی پک به سیگار نمی زدودود بیرون نمیداد، حالت غنچه شده داشت. «شما دارین از بنده استنطاق می فرمایین؟» «خیر، ابدا. مقررات نظمیه هرچی هسی، بنده رعایت حال مردم رو تا حد ممکن دارم جناب.» طغرل سینی نان و پنیرو کره رابالیوان چای جلوی شخصی بنا گذاشت. قندان و شکردان را سرداد جلوی دستشی، دود از دماغ و دهان همزمان بیرون می زد. «ملتفت باش جناب، اقمظفر بالاخره اژان این راسته س، شمام عدل اومدی تو راستهای اون، قهوه خونه ی من باسی لاپرت بده نظامیه. اگه داره می پرسه، واسه این می پرسه یه چیزی دستشو بگیره تحویل مقامات بده.» «بله جناب، بنده قصد اهانت یا جسارت ندارم والا همون موقع که جنابعالی از درشکه پیاده شدی باس ایستمی دادم صندوقو تفتیش می کردم.» «بذار بگم مظفرجون، اینم بگم جناب، رکوراس بگم بهت جوون، شمارو نمیدونم ولی من و این مظفراز اولشام با این قلدری که فلنگ رو بسیاه، هیچ میونهای خوبی نداشتیم. همین مظفر، چل ساله اژانه، یعنی از اول اژانی، از مشروطه اژان بوده تا الان، اما سر برج چی دستشو می گیره، هیچی، تو باد، تو بارون تو سرماتو... خودت بگو مظفرجون.» «گله ندارم بنده. اما خب، این شهر درنداشتو شب به ما می سپرن صب تحویل